داستان غم انگيز زندگي يك زن
طبق معمول صداي فريادهاي زن و شوهر جوان آرامش همسايه ها را به هم زده بود. انگار اگر آنها يك شب با هم دعوا نمي كردند روزگارشان نمي گذشت. همسايه ها كم كم به اين وضع عادت كرده بودند. توران و مسعود نوعروس و داماد بودند كه به آن خانه نقل مكان كرده بودند، اما خيلي زود اختلاف هايشان شروع شد. اولين بار كه صداي آنها به گوش همسايه ها رسيد توران ۶ ماهه باردار بود. صبح روز بعد زن ميانسالي كه در واحد كناري آنها زندگي مي كرد به سراغ زن جوان رفت و به خاطر نصيحت و دوستي سرصحبت را باز كرد و از او خواست به خاطر فرزندشان هم كه شده قدري آرامتر باشد.
مهين خانم كه زن دنيا ديده اي بود به نوعروس گفت: «مطمئن باش زندگي را هر جور ببيني همان طور هم مي گذرد. همه زن و شوهرها با هم اختلاف پيدا مي كنند اما اگر گذشت و تحمل نباشد زندگي جهنم مي شود. حفظ آرامش براي تو كه بچه اي در راه داري از همه چيز مهمتر است.»
مهين خانم حدود يك ساعت براي توران حرف زد و او را نصيحت كرد. بعد هم از او قول گرفت تا ديگر ماجراي شب گذشته را تكرار نكنند.
سه ماه بعد پسر كوچولوي آنها به دنيا آمد. اسمش را «فرزاد» گذاشتند. مادر جوان پس از زايمان يك ماهي را در خانه پدرش استراحت كرد. مسعود هم برخي شب ها به خانه خودش مي آمد و گاهي نيز در خانه پدرزنش مي ماند اما وقتي توران به همراه پسر كوچولويش به خانه برگشت احساس كرد وارد ميدان جنگ شده است. هيچ چيزي سر جاي خودش نبود. خانه از شدت كثيفي و به هم ريختگي قابل تحمل نبود. زن، وقتي با اين صحنه روبه رو شد نگاه غضبناكي به همسرش انداخت و گفت: «تو كه مي دانستي خانه اين قدر به هم ريخته است حداقل يك كارگر مي گرفتي تا اينجا را تميز كند. حالامن با اين بچه چطوري اينجا را تميز كنم »
مسعود هم گفت: «خب خانم وقتي يك ماه خانه نبوديم وضعيت بهتر از اين نمي شود »
ـ تو كه بعضي شب ها مي آمدي خانه نمي توانستي يك دستي به در و ديوار بكشي
ـ من كه بلد نيستم نمي دانم بايد چه كار كنم
ـ چطور خانه مادرت كه بودي دستشويي ها را هم مي شستي. به ما كه رسيد يادت رفت
گفت وگوهاي زن و مرد جوان كم كم حالت خصمانه اي به خود گرفت و چند دقيقه بعد توران بدون آن كه حتي پا به اتاق بگذارد به حالت قهر همراه نوزادش به خانه پدري برگشت. مسعود هم عصبي و درمانده نمي دانست بايد چه تصميمي بگيرد.
سرانجام چند روز بعد با وساطت بزرگترها زن جوان به خانه برگشت، اما اخلاقش كاملاً تغيير كرده بود. او سر هر موضوعي بهانه گيري مي كرد. شوهرش سعي مي كرد شرايط و احوال او را درك كند.
همه مي گفتند به خاطر دنيا آمدن بچه «توران» پريشان حال است. همه زن ها هم در اين دوران بهانه گير و بداخلاق مي شوند كه نيازمند محبت و توجه بيش از گذشته همسر و ساير اعضاي خانواده هستند.
نزديك به يك سال از تولد فرزاد گذشت و زندگي آنها نيز با تمام خوشي ها و سختي ها مي گذشت. مسعود هم به رفتارها و حرف هاي همسرش حساسيت و عكس العمل كمتري نشان مي داد. البته توران هم سعي مي كرد رفتار بهتري نسبت به شوهرش داشته باشد. هر چند كه توجه و رسيدگي به فرزاد ديگر وقت و تواني براي شوهرداري باقي نگذاشته بود. از صبح تا شب سرش با بچه و كارهاي خانه گرم بود تا اين كه يك روز كه فرصت بيشتري براي استراحت داشت با خودش فكر كرد چند هفته اي است كه رفتار شوهرش تغيير كرده و كمتر به او و فرزاد توجه مي كند. حال آن كه ساعت هاي بيشتري را بيرون از خانه مي گذراند. وقتي هم به خانه مي آيد بيشتر با تلفن همراهش سرگرم است تا زن و بچه اش. با خودش گفت: شايد تقصير من بوده كه به خاطر فرزاد از شوهرم غافل شدم. پس بهتر است كمي تغيير رويه دهم. بعد تصميم گرفت هم در رفتار خودش تجديد نظر كند و هم رفت و آمد هاي شوهرش را با دقت زير نظر بگيرد. اين گونه بود كه چند روز بعد زندگي آنها دستخوش توفاني ويرانگر شد. چرا كه زن جوان هرگز تصور نمي كرد به اين راحتي حقايق تلخي برايش فاش شود. او يك شب به سراغ تلفن همراه شوهرش رفت با اين كه مي دانست كار خوبي نمي كند اما بالاخره تصميمش را عملي كرد. وقتي تلفن را روشن كرد چند ثانيه بعد انگشتانش روي كليدها يخ زد و بدنش لرزيد. آنچه را كه با چشمانش مي ديد، باور نمي كرد.
نوشته هاي روي صفحه تلفن جلوي چشمانش بالاو پائين مي پريد. نمي توانست آنچه را كه مي ديد باور كند. جملاتي را كه فردي بيگانه براي شوهرش نوشته و ارسال كرده بود بي شباهت به جملات عاشقانه ليلي و مجنون نبود. راستي چه كسي مي توانست چنين متني را براي شوهرش فرستاده باشد. لحظاتي طول كشيد تا كمي آرام شود با دستان لرزان شماره را يادداشت كرد و رفت. تا صبح خواب به چشمانش نيامد. بارها تصميم گرفت مسعود را بيدار كند و از او درباره سؤال هاي متعددش بپرسد اما باز هم خودداري كرد. صبح روز بعد كه شماره را گرفت صداي زني او را در جا ميخكوب كرد. همان موقع ترديدش به يقين تبديل شد. شوهرش با زن غريبه اي ارتباط داشت. او گوشي را گذاشت و يك ماه صبر كرد. هر راهي را كه به ذهنش مي رسيد بررسي كرد تا بتواند حقيقت ماجرا و چگونگي اين ارتباط را دريابد اما سرانجام شوهرش حقيقت را فاش كرد. او كه دستش در اين ماجراي پنهان رو شده بود لب به اعتراف گشود اما از همسرش خواست تا اشتباه او را ببخشد و يك فرصت تازه براي ادامه زندگي مشتركشان بدهد. مرد دائم خود را توجيه مي كرد و بي توجهي هاي توران را عامل اشتباهش مي دانست. بعد هم قول داد گذشته را جبران كند و ديگر به غير از همسر و فرزندش به فرد ديگري فكر نكند. زن بيچاره كه خود را بي تقصير نمي ديد براي جبران كوتاهي هاي خودش در زندگي، ناگزير فرصت دوباره اي به شوهرش داد.
غافل از اين كه...
* يك سال بعد
يك سال بعد بار ديگر دست شوهرش رو شد. چهره واقعي او كه در ظاهر خود را مردي وفادار نشان مي داد در يك حادثه كاملاً اتفاقي نمايان شد و اين دفعه توران با خيال راحت و وجداني آسوده از اين كه هيچ تقصيري متوجه او نيست به دادگاه رفت و تقاضاي طلاق داد.
چند ماه بعد با اين شرط كه حضانت بچه اش به او سپرده شود از شوهرش طلاق گرفت و به خانه پدرش برگشت. اما مسعود زير قولش زد و فرزاد را به همسر سابقش نداد، بعد هم بچه را به خانه مادرش برد. زن بيچاره به هر دري زد تا بچه را پس بگيرد اما نشد. تمام اميدش در زندگي همين بچه بود. اگر مي دانست قرار است يك روز بچه اش را نبيند تمام بدبختي ها را تحمل مي كرد اما حالاافسرده و پريشان تمام فكر و ذكرش فرزاد بود. چند ماه بعد خبر ازدواج مجدد مسعود او را شوكه كرد. شوهر بي وفايش حتي ۴ ماه هم صبر نكرد.
بنابراين پس از اطلاع از ماجراي ازدواج شوهر سابقش تصميم گرفت هر طور شده بچه اش را پس بگيرد. وكيل گرفت و پول زيادي هم خرج كرد اما هيچ دليل قانوني براي گرفتن حضانت فرزاد از پدرش نداشت. مسعود هم كه به خوبي مي دانست توران، فرزاد را عاشقانه دوست دارد سعي مي كرد با دور نگه داشتن بچه از مادرش او را بيشتر عذاب دهد. به همين خاطر هميشه مي گفت: «اگر بچه را دوست داشتي مي ماندي و زندگي مي كردي». يك سال ديگر هم گذشت
يك سال ديگر از اين ماجرا گذشت. فرزاد در آستانه سه سالگي بود، چند روزي هم تا جشن تولدش نمانده بود. توران در روز ملاقات با فرزندش كه طبق قانون هفته اي يك روز بود به دنبال او رفت اما مسعود گفت: بچه حالش خوب نيست و بيمارستان بستري است!
زن بيچاره نفهميد راه بيمارستان را چگونه طي كرد. وقتي فرزاد را كه مثل يك گنجشك زخمي روي تخت افتاده بود، ديد همان جا نقش زمين شد. دقايقي بعد كه به سختي به هوش آمد پزشكان متوجه شدند زن جوان ناراحتي قلبي دارد. پس تصميم گرفتند موضوع را به گونه اي به او اطلاع دهند كه دچار شوك نشود. اگر مي فهميد پسر عزيز دردانه اش زير شكنجه هاي نامادري به اين روز افتاده دق مي كرد.
يكي از پرستارها زير لب گفت: «خدا كند بلايي سرش نيايد.» دختر جواني كه انگار همراه يكي از بيماران بود، گفت: «فكر نكنم طوري شود. شوهرش مي گفت خودش بچه را رها كرده و طلاق گرفته. اگر عاطفه داشت كه بچه اش را زير دست زن بابا نمي انداخت.» هر كسي ماجرا را به نوعي براي خودش تفسير مي كرد اما هيچ كس از واقعيت پنهان قلب زن بيچاره خبر نداشت.
چند روز بعد فرزاد بر اثر مشكلات مغزي جان باخت. توران هم با شنيدن خبر مرگ فرزندش سكته كرد و در بيمارستان بستري شد. پزشكان علت مرگ را ضربه مغزي اعلام كردند. مادر پسربچه(توران) هم از همسر مسعود شكايت كرد. او كه ابتدا مدعي بود فرزاد هنگام بازي در حمام زمين خورده منكر ضرب و شتم فرزند خوانده اش بود، اما سرانجام در بازجويي ها لب به اعتراف گشود. او گفت: فرزاد بچه شيطان و بازيگوشي بود. روز حادثه سرم بشدت درد مي كرد. هر وقت چنين حالتي داشتم بايد در يك اتاق تاريك و بي صدا چند ساعتي مي خوابيدم، اما فرزاد يك لحظه هم آرام نمي گرفت. از شدت سردرد ديوانه شده بودم. چند بار به او تذكر دادم اما توجه نكرد، بي اختيار او را هول دادم چون بچه ضعيف و لاغري بود بشدت روي زمين افتاد و سرش به ديوار خورد. يك ساعتي گريه كرد اما بعد حالش به هم خورد و تعادلش را از دست داد. در حالي كه خيلي ترسيده بودم به همسرم تلفن كردم و گفتم بچه در حمام زمين خورده. زن جوان پس از اعتراف بازداشت شد. چند ماه بعد هم مسعود از مجازات همسرش اعلام گذشت كرد اما مادر پسربچه همچنان خواهان مجازات زن جنايتكار بود.
پس از محاكمه متهم در دادگاه وي به قصاص ـ اعدام ـ محكوم شد. با توجه به اين كه پدر پسرك از مجازات همسرش چشم پوشي كرده بود او بايد سهم ديه شوهرش را پرداخت مي كرد تا قاتل فرزندش اعدام شود. پس از محاسبه ميزان اين سهم وي كه قادر به پرداخت اين مبلغ نبود به ناچار مجبور به رضايت شد.
امروز چهار سال از آن ماجرا گذشته است. توران بيمار و افسرده در يكي از آسايشگاه هاي رواني بستري شده و با ياد خاطرات روزهاي خوش زندگي در كنار فرزندش روزگار سختي را مي گذراند و چشم به پايان زندگي دوخته است.
نويسنده: عليرضا
نظرات شما عزیزان: